داستان کوتاه لطافت روح!


Avareh Marg Copyright © 1390 - 1394 All right reserved


چند مسافر به شهری رسیدن و می خواستن مقداری سوغاتی و هدیه بخرند. باروبندیل و به یکی از همسفران سپردند و رفتن؛ همسفر آنجا نشست تا دوستان برگردند. کمی اون طرف تر بچه ها مشغول بازی و سروصدای زیادی به راه انداخته بودند. اما انگار مرد غرق در افکار خود بود. مدتی گذشت؛ از نشستن خسته شد خواست بلند شه و کمی قدم بزنه تکانی به خود داد، بچه ها خیال کردند که مرد از سرو صدای آنها ناراحت شده و می خواد اونا رو دعوا کنه پس پابه فرار گذاشتن...
وقتی مسافرا برگشتند چهره ناراحت و گرفته دوستشان توجه همه رو جلب کرد. وقتی علت و پرسیدن مرد با ناراحتی گفت: «هیچ! تا حالا که به این سن رسیدم هنوز بلندشدن از روی زمین و یاد نگرفتم!»



گاهی لطافت روح به جایی می رسه که کوچکترین آزار ناخواسته حتی در این اندازه بر دیگران روا نیست. وقتی ناگهان پاتو رو ترمز می ذاری ، باصدای خنده بلند دیگران و از خواب می پرونی،  بی هوا حرفی میزنی که باعث رنجوندن کسی می شه ؛ تو قصد آزار کسی رو نداری اما با کمی احتیاط بیشتر می شه هم دیگران و ناراحت نکرد و هم مراقب لطافت روح خود بود.






http://up.ghalebgraph.ir/up/galebgraph/authors/hamidreza/Bahman94/3/10.png


4 / 4 / 1391 10:3 قبل از ظهر |- اواره مرگ -|

C†?êmê§